حکایت من°حکایت کسی است که عاشق دریابود°اماقایق نداشت؛دلباخته سفر بود°اماهمسفرنداشت°حکایت من°حکایت کسی است که زجرکشید°اماضجه نزد°زخم داشت وننالید°گریه کرد°امااشک نریخت حکایت من°حکایت کسی است که پرازفریادبود°اماسکوت کردتاهمه ى صداهارابشنود...
الهی،
ترسانم از بدی خود؛
بیامرز مرا به خوبی خود.
من یه لبخند تو حساسم تو مرا زندانی لبخند خود کردی عاشقتم زندان بان دوستت دارم عاشقانه
چند سال پیش مادربزرگم اومده بود خونمون ظهر که مامانم از سرکار اومد
مادربزرگم گفت مادر چقد تو شلخته ای چقدر کثیفی O-O یکم به زندگیت برس همش
کار کار آخه این چه وضعه ماهی تابه و قابلمس از صبح سیم کشیدم تا تمیز شد
سیاهیاش رفت.
مامانم بیهوش شد آخه مادربزرگم ظروف تفلونشو همرو سیم زده بود آینه کرده بود
به عاشقی گفتند ...!
سال دراز است گفت ! نه به اندازه ی شبی که یک دل شکسته بخوابد ... !