
ﮔﺎﻫﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﻋﺮﻭﺳﮏ می شویم جلوی معشوق
نه حرف می زنیم ، ﻧﻪ ﺷﮑﺎﯾﺖ می کنیم ، ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ می کنیم
اس ام اس هفته دفاع مقدس
سلام بر آنهایی که
رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند
------------------------------------------------------
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند
تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم
ادامه مطلب ...

زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه مینوشید پیدا کرد …
در حالی که داخل آشپزخانه میشد پرسید: چی شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:هیچی فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته…؟!
زن که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه…
شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
زن در حالی که روی صندلی کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!
مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم

آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند :
زمینها را میخرید و خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد…
پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد.
روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود.
نوعی حرص عجیب داشت، حرص برای زمینخواری…
همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.
*
کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد.
مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت: کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟
کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است. سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطه اول باز میگردد. هر آنچه پیموده به او واگذار میشود.
مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟
کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم.
*
مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت.
گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد، اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود…
غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند.
سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد.
زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد.
حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد!!!
نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.
کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند…
عید کمال دین . سالروز اتمام نعمت و هنگامه اعلان وصایت و ولایت
امیر المومنین علیه السلام
بر شیعیان و پیروان ولایت خجسته باد
خورشید چراغکی ز رخسار علیست / مه نقطه کوچکی ز پرگار علیست
هرکس که فرستد به محمد صلوات / همسایه دیوار به دیوار علیست
عید غدیر مبارک
ادامه مطلب ...

ﮔﺎﻫﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﻋﺮﻭﺳﮏ می شویم جلوی معشوق
نه حرف می زنیم ، ﻧﻪ ﺷﮑﺎﯾﺖ می کنیم ، ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ می کنیم