کودکی به پدرش گفت: «پدر، دیروز سر چهارراه حاجی فیروز را دیدم
بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،
ولی پدر ، من خیلی از او خوشم آمد ، نه به خاطر
اینکه ادا در می آورد و می رقصید ، به خاطر اینکه چشم هایش خیلی
شبیه تو بود ...
از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه می دیدند ...
.
.
آقاااااا...
بالاخره کشفیدم که بعضیا چرا اینقد تو عروسیا اصرار میکنن بری برقصی !
چون خودشون جا ندارن بشینن ... بعدش میان جات میشینن!
وقتی رقص و اینا تموم شد برگشتی نه جا داری بشینی و همچنین میوه و شیرینی هات هم خوردن!!!!
ادامه مطلب ...