دلنوشته های کافه و قهوه و چای

دلنوشته های کافه و قهوه و چای

عادت کرده ام تنها توی کافه ای بنشینم

از پشت پنجره آدم ها را ببینم

قهوه ای تلخ بنوشم و تا خانه با نبودنت پیاده راه بروم

------------------------------------------------------

مرا با این بالش و این دو تا ملافه و این سه تا شکلات روی میزت راه می دهی؟

می شود وقتی می نویسی دست چپت توی دست من باشد؟

اگر خوابم برد موقع رفتن جا نگذاری مرا روی میز کافه !

از دلتنگیت می میرم
  
------------------------------------------------------

پشت میز همیشگی

رو به صاحب کافه : روز برفی قشنگیست

فقط آمده ام یک ساعت سکوت کنم و کمی هم آرامش

لبخند می زند : روز برفی قشنگیست

------------------------------------------------------

هی کافه چی !

میزهایت را تک نفره کن

نمی بینی همــــــه تنهاییـــــــــــــــم ؟

------------------------------------------------------

حکایت رفاقت من با تو حکایت قهوه ایست

که امروز به یاد تو پشت میز کافه ای تلخِ تلخ نوشیدم!

که با هر جرعه، بسیار اندیشیدم که این طعم را دوست دارم یا نه؟

و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن که انتظار تمام شدنش را نداشتم!

و تمام که شد فهمیدم باز هم قهوه می خواهم!

حتی تلخِ تلخ!

--------------------------- اس ام اس ---------------------------

در کافه ، کنج دیوار

روبروی هم و چه خوب قهوه را نخوردیم!

حرف هایت به اندازه ی کافی تلخ بود

------------------------------------------------------

بوی تو که در مشام قهوه خانه می پیچد

بهار با هر چه گل و پرنده از پوست ما می گذرد

تو اگر نبودی آسمان ما ستاره نداشت

------------------------------------------------------

من شیفته ی میز های کوچک کافه ای هستم

که بهانه ی نزدیک تر نشستنمان می شود

و من روبروی تو می توانم تمام شعر های ناگفته ی دنیا را یک جا بگویم

------------------------------------------------------

یک حبه قند در فنجان قهوه ی تلخ شیرین نمی شود

دو حبه قند در فنجان قهوه ی تلخ شیرین نمی شود

سه حبه ، چهار ، پنج

اصلا تو بگو یک دنیا قند در این دنیای تلخ

نه

اگر تو نباشی فال این زندگی شیرین نمی شود

------------------------------------------------------

چند ساعت ، فنجان ، نورهایی که روی میز چیده ایم

و حرف هایی که در آن سوی شیشه ها تا غروب قد می کشند

مثل زخمی سر خورده از گلوی فنجان های شکسته سر ریز می شویم

با همین چند فال قهوه ای که از سایه روشن دست هایمان دست بر نمی دارند
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد