لغت نامه طنز فارسی به فارسی

طلاق: مرحله ای مابین ازدواج و مرگ

کار: وقفه ای مشمئز کننده بین خواب و خواب

بالماسکه : آن چیز برای ما است (در زبان قمی)

مترو:تلفیقی از کنسرو ، چرخ گوشت ، بوی بد و قطار

مرگ: درمان دردها به طور ناگهانی و با کمترین مخارج

فردا: یک تکنولوژی ساده برای رهایی از کارهای امروز .

مغز: ارگانی از بدن که ما فکر می کنیم که فکر می کند.

روماتیسم: عشقولانه ترین بیماری کشف شده تاکنون .

تجربه: نامی که آدم ها روی اشتباهات خود می گذارند .

مهندس : به کسی میگویند که همیشه در کارها گند میرند .

پارادوکس: نسخه دو پزشک برای یک بیمار، نشانگر آن است.

  ادامه مطلب ...

اس ام اس تبریک ولادت امام رضا

اس ام اس تبریک ولادت امام رضا, پیامک تبریک ولادت امام رضا

ای پسر فاطمه، نور هدی
سبزترین باغ بهار خدا
با تو دل از غصه رها می شود
پاکتر از آینه ها می شود
ای گل گلزار خدا، یا رضا
آینه ی قبله نما یا رضا

------------------------------------------------------

میلاد هشتمین امام، هفتمین قبله و دهمین کشتی نجات
آقا امام رضا (ع) بر شما مبارکباد.
 
  
ادامه مطلب ...

اس ام اس عشق داغ و سوزان

اس ام اس عشق داغ و سوزان

بگــــــــــــذار زمــانـــــه از حـســـادتــــــــ بتـرکـد

انــــــگشتــــــان مـن

چـــه بـه انگــشتـــان تـــــو می آینــد !

------------------------------------------------------

جـــــــانم بـــــــــاش

تا به لبــــــم برســـی

می خوام هـــــمه ببینند

با تـــو جان به لـب شدم !
 
ادامه مطلب ...

اس ام اس عاشقانه

با تمام احترامی که برای شما  قائلم

اما  تو  را دوست دارم !

اس ام اس عاشقانه مهر 92

من با همه فرق دارم

چون من تــــــــو را دارم

  ادامه مطلب ...

داستان زیبا و آموزنده مرد طمع کار


داستان زیبا و آموزنده مرد طمع کار
مرد ملاک وارد روستا شد.

آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند :

زمینها را میخرید و خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد…

پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد.

روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود.

نوعی حرص عجیب داشت، حرص برای زمینخواری…

همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.

*

کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد.

مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت: کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟

کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است. سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطه اول باز میگردد. هر آنچه پیموده به او واگذار میشود.

 


مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟

کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم.

*

مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت.

گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد، اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود…

غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند.

سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد.

زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد.

حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد!!!

نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.

کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند…